سارينا كوچولوسارينا كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

حالتهاي مختلف سارينا

اينجا سارينا كوچولو زبون درازي ميكنه فداي زبونت بشم من اخم كرده خانم عافيت باشه عزيزم واي واي عصباني  ميشي كه چرا حموم برديمت فدات بشم چون گوشات درد مي كرد مجبور شديم بعدشم با حجابت كنيم اينجا هم گريه ميكني به خاطر همون حمومه ها تو اين عكست هم تازه رنگا رو تشخيص مي دادي به خاطر همين هم با تعجب به اتاقت نگاه ميكردي ...
17 مرداد 1392

گيفتهاي سارينا جونم

دختر گلم اين گيفتا رو خودم برات درست كردم تا به ني ني هايي كه واسه ديدنت اومدن يادگاري بدم در ضمن عروسكاي داخل گيفت و تورا و ربانا و چند تا از وسايلاي ديگه رو با خاله نسرين كه امير كوچولو رو گذاشته بود پيش مامان جونش با ماشينش اومد دنبالم و رفتيم با هم خريديمشون و حسابي زحمت داديم بهش ازش ممنونيم ...
17 مرداد 1392

روزي كه برات اسم گذاشتيم

ساريناي نازم روز پنجم زندگيت روزي بود كه ميخواستيم اسمي رو كه بابايي برات انتخاب كرده رو برات بزاريم چون قرار بود خاله سوسن اينا برگردن تهران مجبور شديم تو 5روزگي اسمتو بزاريم و برات يه كيك خوشگل  سفارش داديمو اقا و ماماني با عمو جوناتو بابا بزرگ و مامان بزرگ با خاله جونا و دايي جون اينا رو دعوت كرديم و بابا بزرگ تو گوشت اذان خوندو اسم قشنگتو تو گوشت صدا زد راستي  اسمت به معناي پاك و خالص و يه معني ديگشم زينت كعبه هستش الهي قربونت برم كه تو زينت خونموني اميدوارم كه يه روزي اسم خوشگلت باعث افتخار هممون باشه اون اقا پسرم كه تو عكس كنارت نشسته پژمان جونه هااااا ...
17 مرداد 1392

مسافر كوچولو

فرشته كوچولوي من 1هفته مونده بود تا 2ماهگيتو تموم كني فرداي روز عاشورا بود بعد از اين كه نظري دايي رو داديم تصميم گرفتيم كه با ايلارجون اينا بريم تهران خونه ي پژمان جون وقتي ميخواستيم حركت كنيم ديديم بابايي مرخصي گرفته و اومده تا دوباره باهات خداحافظي كني ولي دلش نمييومد ازت دل بكنه بارون شديدي ميباريد و تو با اظطراب نگاه مي كردي الهي قربونت برم كه تا تهران اصلا اضيتم نكردي همش خورديو خوابيدي تا شب شدو رسيديم اونجا هم همه تو رو تحويل گرفتنو برات پا گشا هم خاله سوسن اينا چند دست لباس كوچولو و ناز وخاله اكرمم 2 تا مجسمه خوشگل بهت داد 2روزم مونديم خونه ي دايي اينا تا صبح نذاشتي هيچ كي بخوابه اي شيطون اينم چند تا از عكساي مسافرتت ...
17 مرداد 1392

اولين عكساي سارينا

دختر گلم سارينا جونم وقتي قدم به دنيا گذاشتي و وقتي من چشمامو باز كردمو تو رو تو بغل خاله ديدم انگار تمام دنيا رو بهم دادن و از داشتنت وبودنت همه اينقدر خوشحال بودن كه قابل وصف نيست مخصوصا من و بابايي و بابا ازت يه عالم عكس جور با جور گرفته بود كه اينجا چند تا شو برات ميزارم تا وقتي بزرگ شدي ببيني كه چقدر موش موشي بودي ...
16 مرداد 1392

روز اول تو خونه

سلام دختر گلم روز چهار شنبه 8 شهريور بعد از ظهر ساعت 2:30 بود كه بالاخره از بيمارستان مرخصمون كردنو اومديم خونمون چون بابايي شبو پيشمون مونده بود دايي جون اومد دنبالمون وقتي رسيديم خونه يه ببيي(گوسفند)اونجا بود كه بابايي خريده بود تا جلوي قدماي كوچولو و پر بركتت قربوني كنن دست بابايي درد نكنه كه خيلي خوشحالمون كرد تازه واسه هر دو تامون كادو هم خريده بود  وقتي رفتيم تو ديديم همه خونمونن و ماماني واسه همه نهار درست كرده و اورده دستش درد نكنه ساريناي نازنينم با اومدنت به خونمون خير و بركت اوردي به خونه ي خودت خوش اومدي ...
15 مرداد 1392